ديرزماني ست ٫برايت هيچ ننوشته ام




دل تنگي خود رادرآيينه ياد تو٫ خيره نمانده ام



شايد كه٫ازلرزش دوباره اين دل٫واهمه داشته ام



راستي٫




ميدانستي من هنوز مي ترسم....




عهدبسته بودم سكوت را از" سنگ دم فرو بسته" بيا موزم




ديرزماني ست گونه هايم٫نافرماني مي كنند ٫


اشك ها را دعوت مي كنند



زماني كه جرات" دوباره داشتن" ترا به خود دادم ٫ به جاي اشك رنج بردم


 

بگذارآنكس كه ترا از دست داده است در كنارگوردوستي از دست رفته




ناله هاي تلخ دلتنگي سر دهد٫و اينجا من باز برايت مي نويسم



راستي٫


تو ميداني حقيقت انديشه هاي من چيست؟....


غمهاي زندگي من٫درآغاز و پايان اين جاده٫همچون مستي سردرگم اند




سستي و نا اميديست كه مرا به زمين ميخكوب مي كند




به نيستي و فنا مي كشاند٫توده اي استخوان خسته وروحي هراسان




مجسمه سرد و مرمرين من!٫شكسته هاي روح تو و من همزادنند




ياد تو در اين روزهاي سردر گم جواني




همچون غريقي ست كه به تنها سنگ خاموش




چنگ ميزند وبه راز و نياز مي نشيند




راستي٫

نمي خواهم هيچ چيز بدانم




نمي خواهم هيچ چيز بگوي



تنها برايت مي نويسم...............