سلام

اول عیدرو به همه تبریک میگم

وبعد به همه ایرانیان به خاطر این فاجعه بزرگ تسلیت میگم امیدوارم خدا بهشون صبر وامید بده

تنها دعایی که میشه براشون کرد

كمی جلوتر


من آن طرف امروز پیاده می شوم

كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار


كسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید


از آن طرف كودكی


و نزدیك پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد


كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار

تو همان آشناترین صدای این حدودی

كه مرا میان مكث سفر

به كودك ترین سایه ها می بری


با دلم كه هوای باغ كرده است


با دلم كه پی چند قدم شب زیر ماه می گردد


و مرامی نشیند


می نشینم و از یادمی روم

می نشینم و دنیا را فكر می كنم


آشناترین صدای این حدود پنجشنبه

كنار غربت راه و مسافران چشم خیس

دارم به ابتدای سفر می روم


به انتهای هر چه در پیش رو می رسم


گوش می كنی ؟


می خواهم از كنار همین پنجشنبه حرفی بزنم


حالا كه دارم از یاد می روم


دارم سكوت می شوم


می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم


گوش می كنی؟


پیش روی سفر

بالای نزدیك پنجشنبه برف گرفته است

پیش روی سفر

تا نه این همه ناپیدا


تنها منم كه آشناترین صدای این حدودم


تنها منم كه آشناترین صدای هر حدودم

حالا هر چه باران است ، در من برف می شود


هر چه دریاست ، در من آبی


حالا هر چه پیری است ، در من كودك

هر چه ناپیدا ، در من پیدا

حالا هر چه هر روز و بعد از این

هر چه پیش رو

منم كه از یاد می روم ، آغاز می شوم


و پنجشنبه نزدیك من است

جهان را همین جا نگهدار

............

اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بیاموز.. ارام تر بگذر...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟
 

    

به زمزمه های دوردست گوش می سپارم

طوفان پیش روست...

و پشت سر، پل ها همه شکسته

راهی نیست؛

محکوم به رفتنیم

دستی مرا از پس خویش می کشد

پاهایم در اختیار نیست

دچار گشته ام

دچار بی سببی...

هوا پر از رفتن است

باید بروم

...به خویشتن نمی روم این راه را،

تو می دانی؛

در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید

با غبار خسته ی تن خویش،

گردی به زمان می فشانم زین سفر؛

در پس این زخم های تیره،

نوری نهفته است؛

دچار گشته ام...

می دانم صبور باید بود

صبور باید بود،

عبور باید کرد...

گشاده و پربار؛

سکوت سنگینی ست؛

چه می توان کردن؟!

که راه در پیش است؛

صدا مرا خوانده است...